87/7/5
12:22 ع
مسجد
دلش مسجدی می خواست با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلندو پیرمردی که هر روز و هر صبح و هر شب بر بالای آن الله و اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست و شبستانی که گوشه گوشه اش پر از مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هوای محله های قدیمی را کرده بود.با پیرزن هایی ساده و مهربان که منتظر غروبند و بی تاب حی علی الصلاه.
اما محله شان مسجدی نداشت....
فرشته ها که خیال نازک وآرزوی قشنگش رو می دیدند به او گفتند:حالا که مسجدی نیست خودت مسجدی بساز.
او خندیدوگفت:چه محال زیبایی. اما من که چیزی ندارم نه زمینی نه توانی و نه ساختن بلدم.
فرشته ها گفتند این مسجد از جنس دیگری است. تو مصالحش رو آماده کن ما مسجدت را می سازیم.
اما او آهی کشید...
ونمی دانست هر بار که دعایی می کند هربار که خدا را صدا می کندو هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد آجری بر آجر گذاشته می شود.آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
وچنین شد که آرام آرام با کلمه باذکر با عشق وبا دعا و با راز و نیاز وبا تکه های دل و پاره های روح مسجدی بنا شد.
هر جا که می رفت مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد... کوچه مسجدی شدو شهر مسجدی...
مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی رنگش قطره اشکی.
آدمها همه معمارند معمار مسجد خویش.نقشه این بنا را خدا کشیده است آن را بنا کن پیش از آنکه آخرین اذان را بگویند...